روان شناسی اجتماعی را می توان مطالعه علمی روابط متقابل فرد و گروه یا تاثیر وتاثر فرد باگروه یا اجتماع تعریف کرد،بنابراین روان شناسی اجتماعی با روان شناسی عمومی که فعالیتهاي فرد را فی نفسه مطالعه می کند متمایز می گردد و از سوي دیگر با جامعه شناسی که اساسا به مطالعه گروه ها،قالب ها،نهادها و سازمان ها و زندگی اجتماعی می پردازد تفاوتدارد.روان شناسان اهمیت بیش از پیش گروه را در سرنوشت فرد تصدیق می کنند و اکتشافات نژادشناسان به ویژه نشان داده است تا چه حد محیط فرهنگی و اجتماعی که شخصیت در ان رشدمی یابد در تشکل شخصیت مؤثر است.فروید نیز معتقد است که نتنها با توجه به گروه است که می توان فعالیت هاي فرد را دریافت ،بنابر این روانشناسی فردي از همان قدم اول روانشناسی اجتماعی نیز هست . بنابراین می توان گفت که روان شناسلن اجتماعی به اجتماعی ترین پدیده ها می پردازند و متخصصان روان شناسی عمومی به پدیده هائی توجه دارد کهکمتر از پدیده هاي دیگر اجتماعی هستند.معهذا می توان گفت که جامعه شناسی به ویژه به رفتار گروه توجه دارد و روان شناسیاجتماعی به رفتار فرد در وضعیت گروهی علاقه نشان می دهد. .لینتون چنین می گوید(تاکنون) فرد را به روان شناسی و جامعه را به جامعه شناسی و فرهنگرا به مردم شناسی فرهنگی اختصاص داده اند، اما رفته رفته متوجه شدند که تداخل فرد وجامعه و فرهنگ و تاثیر و تاثر متقابل انها بقدري دائم و مستمر است که مطالعه یکی بدون درنظر گرفتن دو رشته مشابه دیگر ما را به بن بست می کشاند.خلاصه اینکه فرد و جامعه یک زوج متضاد دیالیک تیکی و در عین حال متحد و هماهنگاست . متقابل و متضاد ند زیرا که جامعه آزادي بی حدو حصر فرد را محدود میکند، متحدو هماهنگ اند زیرا فرد و جمع لازم و ملزوم یکدیگر بوده و جمع بدون فرد و فرد بدون جمع فاقد معنا و مفهوم است .جمع در برابر تمایلات سرکش فردي و در مقابل خواسته هاي غریزي٢آن مثل سدي که آزادي هاي نا متناهی او را محدود می سازد . روح جمعی درست نقطه مقابل روح فردي قرار دارد . هر فردي در سیر حیات خود این کنش متقابل را احساس میکند
روان شناسی اجتماعی را می توان مطالعه علمی روابط متقابل فرد و گروه یا تاثیر وتاثر فرد باگروه یا اجتماع تعریف کرد،بنابراین روان شناسی اجتماعی با روان شناسی عمومی که فعالیتهاي فرد را فی نفسه مطالعه می کند متمایز می گردد و از سوي دیگر با جامعه شناسی که اساسا به مطالعه گروه ها،قالب ها،نهادها و سازمان ها و زندگی اجتماعی می پردازد تفاوتدارد.روان شناسان اهمیت بیش از پیش گروه را در سرنوشت فرد تصدیق می کنند و اکتشافات نژادشناسان به ویژه نشان داده است تا چه حد محیط فرهنگی و اجتماعی که شخصیت در ان رشدمی یابد در تشکل شخصیت مؤثر است.فروید نیز معتقد است که نتنها با توجه به گروه است که می توان فعالیت هاي فرد را دریافت ،بنابر این روانشناسی فردي از همان قدم اول روانشناسی اجتماعی نیز هست . بنابراین می توان گفت که روان شناسلن اجتماعی به اجتماعی ترین پدیده ها می پردازند و متخصصان روان شناسی عمومی به پدیده هائی توجه دارد کهکمتر از پدیده هاي دیگر اجتماعی هستند.معهذا می توان گفت که جامعه شناسی به ویژه به رفتار گروه توجه دارد و روان شناسیاجتماعی به رفتار فرد در وضعیت گروهی علاقه نشان می دهد. .لینتون چنین می گوید(تاکنون) فرد را به روان شناسی و جامعه را به جامعه شناسی و فرهنگرا به مردم شناسی فرهنگی اختصاص داده اند، اما رفته رفته متوجه شدند که تداخل فرد وجامعه و فرهنگ و تاثیر و تاثر متقابل انها بقدري دائم و مستمر است که مطالعه یکی بدون درنظر گرفتن دو رشته مشابه دیگر ما را به بن بست می کشاند.خلاصه اینکه فرد و جامعه یک زوج متضاد دیالیک تیکی و در عین حال متحد و هماهنگاست . متقابل و متضاد ند زیرا که جامعه آزادي بی حدو حصر فرد را محدود میکند، متحدو هماهنگ اند زیرا فرد و جمع لازم و ملزوم یکدیگر بوده و جمع بدون فرد و فرد بدون جمع فاقد معنا و مفهوم است .جمع در برابر تمایلات سرکش فردي و در مقابل خواسته هاي غریزي٢آن مثل سدي که آزادي هاي نا متناهی او را محدود می سازد . روح جمعی درست نقطه مقابل روح فردي قرار دارد . هر فردي در سیر حیات خود این کنش متقابل را احساس میکند