آيا ميتوان دسته هاي متنوعي از آزاديها، دستهاي به نام «آزاديهاي فرهنگي» وجود دارد؟ اين آزاديها كدامها هستند و چگونه ماهيتي فرهنگي يافتهاند؟ آيا همان حلقه سوم آزاديهاي نسل سوم حقوق بشر بشر آزاديهاي اقتصادي و فرهنگي هستند يا خود قالبي جداگانه دارد؟براي پاسخ به اين پرسشها، ناچاريم ابتدا به بررسي اين نكته بپرازيم كه اساساً دليل اين پرسشها چيست و فرهنگ چه جنبهاي دارد كه بايد برخوردار از آزاديهاي لازم باشد. به عبارت ديگر، چرا بايد آزاديهايي با عنوان آزاديهاي فرهنگي وجود داشته باشند و ابعادي از عرصه فرهنگي افراد و جامعه را مورد حمايت قرار دهند. اين به دليل اهميتي اساسي است كه فرهنگ براي ما دارد؛ اهميتي كه آنرا به قضاي حقوق اساسي پيوند ميزند: چگونه ميتوان مقوله فرهنگ را در قالب حقوق اساسي مطرح ساخت؟با توسعه ابعاد گوناگون جامعه و حقوق، نظام حقوق اساسي نيز همگام با اين توسعه، ساز و كارهاي خود را به اين ابعاد گوناگون همچون اقتصاد، رفاه و زيست بوم بسط داده است و به نظر ميرسد در اين برهه تاريخي نيز نوعي ضرورت ارتباط ميان فرهنگ و حقوق اساسي آشكارتر ميگردد. اگر در يك تعريف حداقلي، حقوق اساسي را مجموعهاي از سار و كارهايي بدانيم كه براي حمايت از حقوق و آزاديهاي بشري ايجاد ميشوند، بايد اذعان داشت كه در بيشتر موارد، اين ساز و كارها آنگاه شكل مي گيرند كه حكومت اقدامهاي خود را آغاز كرده و گسترش داده است و از اين روي، بيم تجاوز به حريمهاي آزاد انساني ميرود. آنگاه اين حقوق اساسي است كه بايد به عنوان ميانجي افراد و حكومت عمل نمايد. در مورد عرصه فرهنگي نيز چنين روي داد: اين عرصه، عرصهاي «از پيش آزاد» و مستقل از حكومت بود كه در آن افراد خصوصي، اهالي فرهنگ، صاحبان و سازندگان آن محسوب ميشدند و نقش حكومتها در آن حاشيهاي و اتفاقي بود.
آيا ميتوان دسته هاي متنوعي از آزاديها، دستهاي به نام «آزاديهاي فرهنگي» وجود دارد؟ اين آزاديها كدامها هستند و چگونه ماهيتي فرهنگي يافتهاند؟ آيا همان حلقه سوم آزاديهاي نسل سوم حقوق بشر بشر آزاديهاي اقتصادي و فرهنگي هستند يا خود قالبي جداگانه دارد؟براي پاسخ به اين پرسشها، ناچاريم ابتدا به بررسي اين نكته بپرازيم كه اساساً دليل اين پرسشها چيست و فرهنگ چه جنبهاي دارد كه بايد برخوردار از آزاديهاي لازم باشد. به عبارت ديگر، چرا بايد آزاديهايي با عنوان آزاديهاي فرهنگي وجود داشته باشند و ابعادي از عرصه فرهنگي افراد و جامعه را مورد حمايت قرار دهند. اين به دليل اهميتي اساسي است كه فرهنگ براي ما دارد؛ اهميتي كه آنرا به قضاي حقوق اساسي پيوند ميزند: چگونه ميتوان مقوله فرهنگ را در قالب حقوق اساسي مطرح ساخت؟با توسعه ابعاد گوناگون جامعه و حقوق، نظام حقوق اساسي نيز همگام با اين توسعه، ساز و كارهاي خود را به اين ابعاد گوناگون همچون اقتصاد، رفاه و زيست بوم بسط داده است و به نظر ميرسد در اين برهه تاريخي نيز نوعي ضرورت ارتباط ميان فرهنگ و حقوق اساسي آشكارتر ميگردد. اگر در يك تعريف حداقلي، حقوق اساسي را مجموعهاي از سار و كارهايي بدانيم كه براي حمايت از حقوق و آزاديهاي بشري ايجاد ميشوند، بايد اذعان داشت كه در بيشتر موارد، اين ساز و كارها آنگاه شكل مي گيرند كه حكومت اقدامهاي خود را آغاز كرده و گسترش داده است و از اين روي، بيم تجاوز به حريمهاي آزاد انساني ميرود. آنگاه اين حقوق اساسي است كه بايد به عنوان ميانجي افراد و حكومت عمل نمايد. در مورد عرصه فرهنگي نيز چنين روي داد: اين عرصه، عرصهاي «از پيش آزاد» و مستقل از حكومت بود كه در آن افراد خصوصي، اهالي فرهنگ، صاحبان و سازندگان آن محسوب ميشدند و نقش حكومتها در آن حاشيهاي و اتفاقي بود.