داستان آب زندگيThe Elixir OF Lifeنوشته صادق هدايتتعداد صفحه : 11فایل :PDFحجم فایل : 151 کیلو بایتخلاصه کتاب :يكي بود يكي نبود غير از خدا هيشكي نبود . يك پينه دوزي بود سه تا پسر داشت : حسني قوزي و حس يني كچل واحمدك. پسر بزرگش حسني دعا نويس و معركه گير بود، پسر دوم ي حسيني همه كاره و هيچكاره بود، گاهي آبحوض مي كشيد يا برف پارو ميكرد و اغلب ول ميگشت . احمدك از همه كوچكتر، سري براه و پائي براه بود وعزيز دردانه باباش بود، توي دكان عطاري شاگردي ميكرد و سر ماه مزدش را مي آورد به باباش ميداد . پسربزرگها كه كار پا بجائي نداشتند و دستشان پيش پدرشان دراز بود، چشم نداشتند كه احمدك را بينند.ميدونين » : دست بر قضا زد و توي شهرشان قحطي افتاد . يك روز پينه دوز پسرهايش را صدا زد و بهشان گفتچيه، راس پوس كندش اينه كه كار و كاسبي من نميگرده، تو شهر هم گروني افتاده، شماهام ديگه از آب و گل دراومدين و احمدك كه از همه تون كوچكتره ماشالله پونزه سالشه . دس خدا بهمراتون، برين روزيتونو در بيارين وهر كدوم يه كار و كاسبي يم ياد بگيرين . من اين گوشه واسه خودم يه كرو كري ميكنم . اگه روز و روزگاريكاربارتون گرفت و دماغتون چاق شد كه چه بهتر، ب ه منم خبر بدين و گرنه بر گردين پيش خودم يه لقمه نون«. داريم با هم ميخوريم بچه ها گفتند «! چشم بابا جون ».پينه دوز هم بهر نفري يك گرده نان و يك كوزه آب داد و رويشان را بوسيد و روانه شان كرد.سه برادر راه افتادند ......
کتاب آب زندگی - صادق هدایت
داستان آب زندگيThe Elixir OF Lifeنوشته صادق هدايتتعداد صفحه : 11فایل :PDFحجم فایل : 151 کیلو بایتخلاصه کتاب :يكي بود يكي نبود غير از خدا هيشكي نبود . يك پينه دوزي بود سه تا پسر داشت : حسني قوزي و حس يني كچل واحمدك. پسر بزرگش حسني دعا نويس و معركه گير بود، پسر دوم ي حسيني همه كاره و هيچكاره بود، گاهي آبحوض مي كشيد يا برف پارو ميكرد و اغلب ول ميگشت . احمدك از همه كوچكتر، سري براه و پائي براه بود وعزيز دردانه باباش بود، توي دكان عطاري شاگردي ميكرد و سر ماه مزدش را مي آورد به باباش ميداد . پسربزرگها كه كار پا بجائي نداشتند و دستشان پيش پدرشان دراز بود، چشم نداشتند كه احمدك را بينند.ميدونين » : دست بر قضا زد و توي شهرشان قحطي افتاد . يك روز پينه دوز پسرهايش را صدا زد و بهشان گفتچيه، راس پوس كندش اينه كه كار و كاسبي من نميگرده، تو شهر هم گروني افتاده، شماهام ديگه از آب و گل دراومدين و احمدك كه از همه تون كوچكتره ماشالله پونزه سالشه . دس خدا بهمراتون، برين روزيتونو در بيارين وهر كدوم يه كار و كاسبي يم ياد بگيرين . من اين گوشه واسه خودم يه كرو كري ميكنم . اگه روز و روزگاريكاربارتون گرفت و دماغتون چاق شد كه چه بهتر، ب ه منم خبر بدين و گرنه بر گردين پيش خودم يه لقمه نون«. داريم با هم ميخوريم بچه ها گفتند «! چشم بابا جون ».پينه دوز هم بهر نفري يك گرده نان و يك كوزه آب داد و رويشان را بوسيد و روانه شان كرد.سه برادر راه افتادند ......