نام رمان: نیمکت بارانقسمتی از متن رمان:صدایش در گوشم می پیچد.صدایی که می گفت: این تویی که به بارون معنا دادی… این تویی که بارونو واسه من قشنگ کردی… باران من تویی!باران دیگر باران نیست… آن باران سوخت… آن باران آتش گرفت!بارانی که می سوزد باران نیست… کویر است… صحراست… خس و خاشاک است!قطرات اشکم، همراه با باران سیل آسا روی پستی و بلندی صورتم جاری شده است و من قلبم می سوزد و جانم آتش می گیرد. دستی به روی نیمکت می کشم و حکاکی باران خورده ی روی آن را لمس می کنم… با سرِ انگشتم دوباره روی حکاکی می نویسم: نیمکت باران!و… یک واو کنده کاری شده، روی چوب نیمکت! کاش ادامه می یافت. کاش میشد نوشت: نیمکت باران و… و او! کاش نام او روی چوب نیمکت حک میشد کنار واو! اما نشد… و این نیمکت، نیمکت باران ماند!در سرمای پاییزی، گرمای حضورش حس… و عطر تنش را استشمام می کنم! شالم را تا روی لب هایم پایین می آورم و بدون اینکه از زیر تار و پود شال، نگاهش کنم، قصد بلند شدن از روی نیمکت را می کنم… اما او دستم را می گیرد و من در جایم میخکوب می شوم. بی صدا اشک می ریزم و دستم را از قندیل دستش بیرون می کشم… صدای بم و غمزده اش، حالم را خراب تر می کند: بارانم! بارانِ من…سرم را سمت او می چرخانم و نگاهش می کنم… اما او نمی تواند چشمانم را ببیند… . دستش را سمت صورتم می آورد و شال را پس می زند و من… و من… هق می زنم. به موهایم دست می کشد و نگاهم می کند. چشمانم را می بندم تا نبینم… تا نبینم که می بیند مرا! با پشت انگشتانش، پشت پلک هایم… گونه هایم… پیشانی ام را نوازش می کند و من بیشتر می سوزم… من بیشتر آتش می گیرم… من بیشتر ضجه می زنم. سرم را در آغوش می گیرد و بغض صدایش را مردانه به نمایش می گذارد: نبار باران… .حوصله ی اثاث کشی را نداشتم… اما در آن موقعیت تنها فرزند خانواده که حضور داشت، من بودم و دلم نمی آمد مادر و پدرم را با یک خروار کار تنها بگذارم. پدرم به کلیدسازی رفته بود تا از روی کلیدهای خانه، دو تای دیگر هم بزند و من و مادرم در انباری مشغول جا به جایی اثاثیه بودیم. چشمم به دوچرخه ای افتاد که جایزه ی ممتاز شدنم در کلاس سوم ابتدایی بود. خاطره هایم را دوست داشتم… . دسته ی دوچرخه را گرفتم و گفتم: مامان اینو یادته؟مامان همانطور که در حال جا به جایی جعبه ها بود، نگاهی گذرا به دوچرخه انداخت و لبخند محوی زد و دوباره مشغول کار شد: آره… مگه میشه یادم بره؟
نیمکت باران
نام رمان: نیمکت بارانقسمتی از متن رمان:صدایش در گوشم می پیچد.صدایی که می گفت: این تویی که به بارون معنا دادی… این تویی که بارونو واسه من قشنگ کردی… باران من تویی!باران دیگر باران نیست… آن باران سوخت… آن باران آتش گرفت!بارانی که می سوزد باران نیست… کویر است… صحراست… خس و خاشاک است!قطرات اشکم، همراه با باران سیل آسا روی پستی و بلندی صورتم جاری شده است و من قلبم می سوزد و جانم آتش می گیرد. دستی به روی نیمکت می کشم و حکاکی باران خورده ی روی آن را لمس می کنم… با سرِ انگشتم دوباره روی حکاکی می نویسم: نیمکت باران!و… یک واو کنده کاری شده، روی چوب نیمکت! کاش ادامه می یافت. کاش میشد نوشت: نیمکت باران و… و او! کاش نام او روی چوب نیمکت حک میشد کنار واو! اما نشد… و این نیمکت، نیمکت باران ماند!در سرمای پاییزی، گرمای حضورش حس… و عطر تنش را استشمام می کنم! شالم را تا روی لب هایم پایین می آورم و بدون اینکه از زیر تار و پود شال، نگاهش کنم، قصد بلند شدن از روی نیمکت را می کنم… اما او دستم را می گیرد و من در جایم میخکوب می شوم. بی صدا اشک می ریزم و دستم را از قندیل دستش بیرون می کشم… صدای بم و غمزده اش، حالم را خراب تر می کند: بارانم! بارانِ من…سرم را سمت او می چرخانم و نگاهش می کنم… اما او نمی تواند چشمانم را ببیند… . دستش را سمت صورتم می آورد و شال را پس می زند و من… و من… هق می زنم. به موهایم دست می کشد و نگاهم می کند. چشمانم را می بندم تا نبینم… تا نبینم که می بیند مرا! با پشت انگشتانش، پشت پلک هایم… گونه هایم… پیشانی ام را نوازش می کند و من بیشتر می سوزم… من بیشتر آتش می گیرم… من بیشتر ضجه می زنم. سرم را در آغوش می گیرد و بغض صدایش را مردانه به نمایش می گذارد: نبار باران… .حوصله ی اثاث کشی را نداشتم… اما در آن موقعیت تنها فرزند خانواده که حضور داشت، من بودم و دلم نمی آمد مادر و پدرم را با یک خروار کار تنها بگذارم. پدرم به کلیدسازی رفته بود تا از روی کلیدهای خانه، دو تای دیگر هم بزند و من و مادرم در انباری مشغول جا به جایی اثاثیه بودیم. چشمم به دوچرخه ای افتاد که جایزه ی ممتاز شدنم در کلاس سوم ابتدایی بود. خاطره هایم را دوست داشتم… . دسته ی دوچرخه را گرفتم و گفتم: مامان اینو یادته؟مامان همانطور که در حال جا به جایی جعبه ها بود، نگاهی گذرا به دوچرخه انداخت و لبخند محوی زد و دوباره مشغول کار شد: آره… مگه میشه یادم بره؟